سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بامدادان به جستجوی دانش برخیزید که سحرخیزی مایه برکت و کامیابی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کبوتر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» روزه آن سالها

یادش بخیر! آن اولها که تازه میخواستم روزه بگیرم ، آقاجان یک رولت بزرگ خامه سفارش میداد که قناد محل یعنی آقای لوخی می پخت و می آورد دم خانه. آنقدر بزرگ بود که آب از لب و لوچه ام حسابی آویزان بشود اما هیچ جور نمی شد بهش ناخنک زد. ینی آنقدر آنکادر و قالب بندی شده بود که هر ناخنکی حسابی به چشم می آمد.

آقاجان میگفت: اگر روزه را کامل بگیری آن رولت مال تو میشود. 

شب که سفره افطار پهن میشد هیچ چیز سفره به اندازه آن رولت بزرگ که تکه تکه می شدو توی دهان جا می گرفت، خوشمزه نبود. مخصوصا وقتی مادرم با آب و تاب از صبر و روزه گرفتنم تعریف می کرد و آقاجان هی به به و چه چه می کرد. 

آنو قتها یکی دو روز اول را به هر جان کندنی بود حتی برای شنیدن همان به به و چه چه ها  روزه می گرفتم و هر شب هم یک جایزه خوش مزه مثل همان رولت نصیبم میشد. از شبهای بعدی دیگر برایم عادی می شد. روزه را می گرفتم که مثل بقیه بزرگترها باشم. حس خوبی داشت. مخصوصا نیمه شبها و سحر!

یادم هست یکی از بچه های مدرسه ماه رمضان مدام می رفت توی آبخوری و صورتش را میشست. یک روز نشستم کنج آبخوری و تماشایش کردم. دست آخر دیدم همانطور که آب روی صورتش می ریزد کف دستی هم به دهانش می رساند. گفتم: هی روزه خوری گناهه!

گفت: من که نخوردم!

گفتم: ولی خدا که دید.

گفت: نخیر! من پشتم به همه اس. خدا از کجا دید؟ تازه شم، مامانم گفته اگه کسی حواسش نباشه آب بخوره که روزه اش باطل نیست!!

من جوری که انگار حرفی برای گفتن نداشته باشم از جا پریدم و تا کلاس رفتم. او هم آمد. دم غروبی که آقاجان به خانه برگشت قصه را برایش گفتم. قهقهه زد و خندید. بعد گفت: آقاجان! بهش بگو یه نخ ببنده دور دستش حواسش باشه.

رفیقم نخ هم بست. اما باز هر دو دقیقه یک بار دم آبخوری بود و صورتش را می شست. حالا سالها گذشته. نه از آن رولت خبری هست و نه از پاکتهای پر از شیرینی و باسلوق و... حتی از آن آبخوری پر از خاطره هم خبری نیست. اما سحر و افطار هنوز شیرین است و انگار شیرینی اش حالا نه بخاطر سحری و افطاری است. بلکه انگار کسی بزرگتر از آقاجان برایت به به و چه چه می کند و من دلم میخواهد آن همه به به را بشنوم و حس خوشایندی داشته باشم... کاش اینطور باشد که فکر میکنم...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ر.رضاپور ( یکشنبه 94/3/31 :: ساعت 10:21 عصر )
<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

غفلت
بچه ها مواظب باشید!!!
من اصرار دارم این منطقه را غرب آسیا بگویم!!!
لهجه مشهدی
روزه آن سالها
بزرگ یا کوچک؟ مسئله این است!
دزدهای ایرانی
نیمه شعبان 66
ماجرای آن اندوه
میثاقنامه خواهران شهید در همایش رسالت زینبی
عمو کربلایی جوانمرد
لیوان چای
گندم از گندم بروید ... جو ز جو
داستان دو ثانیه ای
ته دیگ باورنی
[همه عناوین(78)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 7
>> بازدید دیروز: 6
>> مجموع بازدیدها: 128424
» درباره من

کبوتر
ر.رضاپور
داستان را دوست دارید؟ من دوست دارم بنویسم. حالا هرچی!! داستان، خاطره یا حتی سرگذشت...

» پیوندهای روزانه

گلمیخ [165]
سراج [232]
[آرشیو(2)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
داستانهای من[4] .
» آرشیو مطالب
قلم نگاشته
داستانی
خرداد 89
مرداد 89
آبان 90
اسفند 1400
آبان 89
آذر 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
آقا
آفاق
منتظر
راحیل
سراجگ
شق القلم
منجی مهر
تصویری از هنر مردم
رفیق کوچولوی خوبم
عــــــــــروج
سیب سبز
اندیشه
کناد
فرهنگ و هنر مردم
بنت الحسین
کارگاه
تبار
علیرضا-ادب تعلیمی
قصه یک بسیجی
مُهر بر لب زده
هزاران یلدا
مدرسه
محمد قدرتی GHODRATI
جان نثاران حسین
پروازشقایق ها
سوزوکی1000
هنرمردان خدا
عکس جبهه
سبکبالان
عکسهای مستند دفاع مقدس
هزاره
تینا!!!!
پرتال بسیج دانش آموزی
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
اصلاحات
سرزمین خنگا
بلوچستان
دهکده کوچک ما

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» طراح قالب