سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترینِ برادرانتان، کسی است که عیب هایتان رابه شما هدیه کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کبوتر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» اولین پیاده روی

یادش بخیر! 

اولین پیاده روی طولانی را کلاس پنجم تجربه کردم. 

یک جفت پوتین مشکی با نوار طوسی داشتم و لباس فرم مدرسه. رفته بودیم اردو. باغی نزدیکی های شاندیز. یکی از آقایان سرخوش اداره هم همراهمان بود و لب نهر قشنگی که از کنار درختها می گذشت ایستاده بود. زل زل نگاهش را توی آب میدواند و برگهای توی دستش را تکه می کرد. توپی که پوربهمن شوت کرد افتاد توی آب و سرو لباس مرد را حسابی خیس کرد.

مرد اورکتش را نگاهی انداخت و بعد نگاهش را به ما داد و گفت: نمی تونم بگم پدرسوخته وگرنه می گفتمت آخه بچه حواست کجاس تو؟

زبان درازی ام گل کرد. گفتم: شما بدجایی ایستادی. ما که تقصیری نداریم. 

نگاه ریزی بهم انداخت و رفت سراغ خانم علوی مدیر مدرسه. بعد نمی دانم چه شد آمد سراغ ما و گفت: بند کفشتونو محکم کنین میخوایم بریم پیاده روی. 

رفتیم. من و پوربهمن سلانه سلانه پیش می رفتیم و بقیه تندتند جلو می رفتند. شاندیز، زشک، ابرده و روستایی که اسمش را به خاطر ندارم . فک کنم کنگ بود. از میان باغات آهسته آهسته می رفتیم و درست از کنار دیوار باغی که شاخه های سبز گردویش تا روی زمین پهن شده بود به سمت پایین سرازیر شدیم. رودخانه بود انگار. حالا که یادم می آید عرضش هم زیاد بود و پاهای ما تا زانو توی آب فرو رفته بود و با حرکت پا صدای قشنگی از آب برمیخاست.

پاهایم دیگر توی کفش طاقت نمی آورد. پوربهمن کفشهایش را درآورد و از کناره آب روی خاکها قدم برمی داشت. من اما بند پوتینهایم را به هم بستم و کفشهایم را توی آب رها کردم تا در مسیر آب حرکت کند. 

صدایی از پشت سر گفت: های بچه! خیال میکنی پوتین برای رها کردنه. برش دار و بپوش.

برگشتم. نگاهی به قیافه اش انداختم که می خندید اما الکی اخم کرده بود. گفتم: تو پام جا نمی شه.

گفت: کوربشه که جا نمیشه. پاهات که توش جا میشه.

گفتم: می گم جا نمیشه.

گفت: بچه! اگه پوتینتو آب ببره چی کار می کنی؟

گفتم: ولش!

گفت: امون از شما بچه ها که هم روتون زیاده هم ادعاتون.

بعد آهسته از کنارم گذشت و غمی صورتش را گرفت.

سالها گذشته بود. بچه ها را سوار یک مینی بوس کردم و گفتم: می ریم فریمان. کال گنجشکی روستای چرم.

شبیه به همان مسیر کودکی هایم بچه ها را از توی آب بردم و آوردم. با پاهایی ورم کرده. خون آلود و خسته. اما پاهای خودم هنوز سالم بود. 

توی آب وقتی بچه ها کفششان را در می آوردند و سرشان فریاد می کشیدم یادم آمد مردی را که با ناراحتی از کنارم گذشته بود. شاید یادآوری خاطره ای صورت او را آن روز غرق غم کرده بود. شاید هم ... نمی دانم. اما یادش بخیر!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ر.رضاپور ( شنبه 93/6/22 :: ساعت 9:58 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

غفلت
بچه ها مواظب باشید!!!
من اصرار دارم این منطقه را غرب آسیا بگویم!!!
لهجه مشهدی
روزه آن سالها
بزرگ یا کوچک؟ مسئله این است!
دزدهای ایرانی
نیمه شعبان 66
ماجرای آن اندوه
میثاقنامه خواهران شهید در همایش رسالت زینبی
عمو کربلایی جوانمرد
لیوان چای
گندم از گندم بروید ... جو ز جو
داستان دو ثانیه ای
ته دیگ باورنی
[همه عناوین(78)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 8
>> مجموع بازدیدها: 128390
» درباره من

کبوتر
ر.رضاپور
داستان را دوست دارید؟ من دوست دارم بنویسم. حالا هرچی!! داستان، خاطره یا حتی سرگذشت...

» پیوندهای روزانه

گلمیخ [165]
سراج [232]
[آرشیو(2)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
داستانهای من[4] .
» آرشیو مطالب
قلم نگاشته
داستانی
خرداد 89
مرداد 89
آبان 90
اسفند 1400
آبان 89
آذر 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
آقا
آفاق
منتظر
راحیل
سراجگ
شق القلم
منجی مهر
تصویری از هنر مردم
رفیق کوچولوی خوبم
عــــــــــروج
سیب سبز
اندیشه
کناد
فرهنگ و هنر مردم
بنت الحسین
کارگاه
تبار
علیرضا-ادب تعلیمی
قصه یک بسیجی
مُهر بر لب زده
هزاران یلدا
مدرسه
محمد قدرتی GHODRATI
جان نثاران حسین
پروازشقایق ها
سوزوکی1000
هنرمردان خدا
عکس جبهه
سبکبالان
عکسهای مستند دفاع مقدس
هزاره
تینا!!!!
پرتال بسیج دانش آموزی
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
اصلاحات
سرزمین خنگا
بلوچستان
دهکده کوچک ما

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» طراح قالب